ليبرالفمينيسم و طبيعت انسان
ليبراليسم کلاسيک
براساس نظام فئودالى و روبناى سياسى منطبق با آن، سلطنت و در راس آن شاه حاکميت مطلق داشت و پدر رعايا خوانده ميشد. در اين نظام هيچ احدى آزاد بدنيا نمى آمد و همه بعنوان رعاياى يکى از سلسله مراتب نظام اشرافيت و سلطنت پا بهدنيا مىگذاشتند. در اين نظام سلطنت و مذهب رابطه لاينفک و تنگاتنگى داشتند و قدرت شاه به "آدم" بعنوان اولين مخلوق خدا و در نتيجه به خود خدا باز مىگشت. خدا، طبيعت و تاريخ همراه و پشتيبان و جزيى از نظم فئودالى و پدرسالارى قلمداد مىشد. مدرک ثبوت اين مساله، "کتاب آفرينش" (Genesis) بود که در آن آمده: خداوند "آدم" Addamرا بعنوان منشا سلطنت و شاه خلق کرد.
با تحول ساختارهاى سياسى و اجتماعى و زوال بنيانهاى نظام فئودالى، ليبراليسم در تقابل با اين نظام و بعنوان پرچم جنبش اجتماعى و تفکر نظام جديد يعنى مناسبات توليد سرمايهدارى پا بعرصه وجود گذاشت. تناقض تفکر پدرسالارانه فئوداليسم با ليبراليسم در قرن هفدهم در عين حال بمعنى تحولى در ديدگاه بشر نسبت به طبيعت انسان و ماهيت جامعه بود. ارزشهاى محورى ليبراليسم مانند "اختيار" (Autonomy) فرد در قرن هفدهم طرح شد و گسترش يافت. طبق ارزشهاى نظام فئودالى، معدودى يعنى دستگاه سلطنت و اشراف بطور موروثى بر توده وسيع مردم يعنى "رعايا" و "زيردستان" (Subjects) برترى و حاکميت داشتند. در تقابل با فئوداليسم، ليبراليسم به برابرى طبيعى و حقوق فردى و مدنى افراد (فرد بعنوان واحد حقوقى انسان در نظام سرمايهدارى) مانند حق راى، آزادى بيان و حق مالکيت معتقد بود.
فلسفه ليبرالى چنانکه گفته شد با رشد سرمايهدارى ظهور يافت. دمکراسى کلاسيک و آزاديهاى فردى خصلت مشخصه تفکر ليبراليسم بودند. اين نظام منطبق با نيازهاى نظام تجارى و صنعتى رو به رشد سرمايهدارى و بر عليه محدوديتهاى حقوقىاى بود که نظام کهنه و رو به زوال فئودالى در مقابل حق سفر، امور مالى، و اختيار در برپا کردن کارخانه و نظام مانوفاکتورى قرار داده بود و در مقابل گسترش آنها مقاومت مىکرد. ايدئولوژى ليبراليسم و آزادى فردى آن در ابتدا منحصر به مردان صاحب مالکيت و بعدها به مردانى که در بازارکار حضور داشتند تعلق داشت و تا مدتهاى مديد به موقعيت و حقوق زنان کارى نداشت.
ليبراليسم کلاسيک و طبيعت زن
ليبراليسم کلاسيک و سنتى منشا دادن حق به انسان را ظرفيت آن در "تعقل" و قدرت استدلال مى ديد. منظور از "انسان" در اين فلسفه البته مرد صاحب مالکيت بود. انکار توانايى و ظرفيت زنان در استدلال و تعقل سابقهاى چند هزارساله داشت. ارسطو معتقد بود که: "مرد بنا به سرشت خود برتر و زن بنا به ماهيتش زيردست است. زن تعقلى مشورتى و بدون اختيار و اتوريته دارد". "يکى فرمان مى راند و ديگرى فرمان مى برد". متفکرين قرون وسطى هم با فلاسفه يونانى همعقيده بودند که خدا زنان را بعنوان وسيلهاى براى خلقت مردان آفريده است و قدرت تعقل زنان کمتر از مردان است. فلاسفه مدرن هم کم و بيش همين نقطهنظر را داشتند. "ديويد هيوم"، "ژان ژاک روسو"، "امانوئل کانت"، و "هگل"، همگى در مورد اينکه آيا زنان قدرت عقلى کامل دارند، دچار ترديد و شک بودند. بطور مثال هگل عقيده داشت که قدرت عقل و سنجش کمتر و پائينتر زنان راجع به امور جهان، آنان را همانطور که گياهان از حيوانات متمايز مىشوند، از مردان متفاوت و متمايز کرده است.
ليبرالهاى کلاسيک (تئوريسين هاى ويگ) نظير "تيرل" (TTyrrell) و "سيدنى" (Sidney) معتقد بودند که تمام طبقات مردم براى بدست گرفتن قدرت سياسى ناجور و فاقد قدرت راىدادن به دولت هستند و عيرغم آنکه نظام فئودالى و روبناى سياسى آنرا نقد مىکردند، اعتقاد داشتند که شرکتکنندگان در تعيين حيات و زندگى سياسى جامعه را بايد به صاحبان املاک و کسانى که داراى مالکيت هستند، محدود نمود. ليبرالهاى کلاسيک معتقد بودند که راى و نظر زنان نسبت به دولت و سياست در راى پدران و شوهرانشان ملحوظ شده است. آنها در عين حال که اعتقادات انجيل و مسيحيت در مورد فرودستى زن را رد مىکردند، معتقد بودند که زنان براى زندگى و حيات سياسى نامناسب و وصله ناجورى هستند.١
پشتیبانی 24 ساعته :
09909994252
برچسب ها:
تحقیق ليبرالفمينيسم طبيعت انسان